و اما اولین روز دانشگاه! خانم فراندون منشی لابراتوار تصمیم گرفته بود من رو به بقیه معرفی کنه.
توی راه پله ها همش به این فکر میکردم که چندتا مرد اینجاست و لابد میخوان با من دست بدن و من باید چطور با اونا رفتار کنم که نه اونا کنف بشن و ناراحت بشن و بهشون بربخوره و نه من حرامی انجام داده باشم.